l



این روزها اتفاق های عجیب خیلی بیشتر از همیشه مرا سر شوق می آورد

همین که یکنواختی این روزهایم کمی دستخوش تلاطم دریای بی در و پیکر زندگی می شود

خودش

آنقدر برای من مسرت بخش است که توگویی انگار دستان تو را دوباره در بغل کشیده ام

امروز اتفاق عجیبی افتاد

چیزی شبیه یک تصادف

شبیه یک اتفاق بد

یک اتفاق دردناک

و آن، زنده شدن بخشی از خاطرات سالهای دور بود

روزهایی که بی خبر از تقدیر این روزهایم

دیوانه وار به تو عشق می ورزیدم

روزهایی که بی تو می گذشت

اما همان سلام پر از انرژی هر روزت

آنقدر به دلم می نشست که بی خبر از تمام این بدبیاری های یک سال اخیرم

بی مهابا

به تو عشق می ورزیدم

راستش را بخواهی

امروز کسی را دیدم

آنقدر شبیه تو که تمام زندگی ام را زیر و رو کرد

انگار نمی شود یک روز بدون خاطراتت زنده بود

این روزها

بیشتر از آنکه فکرش را کنی

دوستت دارم

هرچند اخرمان به خیر نشد

هرچند اخرمان هیچ وقت به خیر نبود

هرچند هیچ گاه دستانت را لمس نکردم و طعم داغ بوسه هایت را نچشیده ام

اما امروز بیشتر ازنکه فکرش را کنی

دوست دارم دمی هم صحبت نگاهت شوم

شاید به قول دوستی

فیل ام یاد هندوستان کرده باشد

اخر این روزها تنهایی من به قدر ظلمت شب عمیق است

و در به در دنبال رفیق سالهای دوری ام تا از روزهای خوب گذشته مان بگوییم

و چه کسی بهتر از تو

که روزگاری زندگی ام را برایت فدا می کردم

اما راستش را بخواهی

من عوض شده ام

دیگر ان طفل خردسال گریز پای مادرم نیستم

دیگر ان جوان بزدل و بی مغز نیستم

من انقدر عوض شده ام که گاهی می ترسم نکند همانقدر عوضی شده باشم

نمیدانم

نمیدانم شاید هیچ گاه زندگی مجال صحبت دوباره مان را ندهد

اما اگر روزی فرصتی پیش امد

هرگز از ان استفاده نخواهم کرد

مرا بس است همین دوری و دوستی یک طرفه

مرا بس است غرق شدن در منجلاب زندگی

چند روزی است که همه چیز عجیب طعم مرگ می دهد

حتی داستان هایی که می خوانم

نه اینکه به خلاص شدن فکر کنم

نه هرگز

اما دیگر صبح ها به شوق چیزی از خواب بلند نمی شوم

و این غم انگیز ترین مرگ در عالم است. 


به هر گوشه ای که نگاه می کنم

چیزی از گذشته

چیزی در دل آینده

و قطره اشکی از حال

توجه بی توجه ام رو جلب می کنه

به هر گوشه از اتاقم که نگاه میکنم

خالی تر از دیروز

پر تر از فردا

و تهی تر از هر ثانیه

چشم هامو به خودش میدوزه

انگار

تمام دنیا

تمام تمام دنیا

ادامه مطلب


این روزها اتفاق های عجیب خیلی بیشتر از همیشه مرا سر شوق می آورد

همین که یکنواختی این روزهایم کمی دستخوش تلاطم دریای بی در و پیکر زندگی می شود

خودش

آنقدر برای من مسرت بخش است که توگویی انگار دستان تو را دوباره در بغل کشیده ام

امروز اتفاق عجیبی افتاد

چیزی شبیه یک تصادف

شبیه یک اتفاق بد

یک اتفاق دردناک

و آن،

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها